چقدر یه ذهن یا اصلا یه قلب یا نه یه احساس میتونه احمق باشه
که باز دلش برای اونی تنگ میشه که نباید تنگ بشه
کلا ۹۰درصد عمرم به دلتنگی گذشت
یعنی قشنگ روزی نیس که اسم و قیافش تو ذهنم نباشه
چی میشه این ضعف از کجاس؟
منطق چیکار میکنه
چرا حالی نمیکنه که راه اشتباهی رو نباید رفت
چرا نمیفهمونه که بابا دوتا آدم با دو دنیا متفاوت هیچ سر نوشتی باهم ندارن
دیگه چقدر باید تحقیر شم که بفهمم که نباید سمت کسی برم که مثل خودم نیس گرچه به خودم هرگزززز دیگه همچین اجازه ای نمیدم هرگز چون این کار آزارش دو طرفس
هم به خودم آزار میرسونم هم اون
بابا کبوتر با کبوتر باز با باز
حس میکنم مازوخیسم شدید دارم
میدونم زیاد از این حرفا زدم ولی واقعا برام سواله چرا به جای اینکه به این چیزا فکر کنم. فکر درس و آیندم نیستم
چرا تلاشی نمیکنم که برای خودم کسی بشم
شاید همه اینا بهونه در ناخودآگاهم باشه که تنبلی مو توجیه کنه
وگرنه هیچ دلیل دیگه ای قطعا نداره این حجم از افکار بیهوده
طلوع زندگی...برچسب : نویسنده : toloedobarea بازدید : 164